نتایج جستجو برای عبارت :

نقشِ دیگر - هوشنگِ ابتهاج

خداوندا، دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگ‌آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره‌ای چند
بگردان جام و، آن دریا به من ده
نگارا، نقشِ دیگر باید آرا ست
یکی آن کلکِ نقش‌آرا به من ده
زِ مجنونانِ دشتِ آشنایی،
من ام امروز، آن لیلا به من ده
به چشمِ آهوانِ دشتِ غُربت،
که سوزِ سینه‌یِ نی‌ها به من ده
تن‌آسایان بلای‌اش برنتابند
بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو با دریادلان اُفتی، قَدَح چیست؟
به جامِ آسمان دریا به من ده
گدایان همّتِ شاهانه دارند
تو
امیر هوشنگ ابتهاج سمیعی گیلانی در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمد.
ابتهاج متخلص به «ه.الف سایه»، شاعر متخلص به سایه است و موسیقی پژوه نیز می‌باشد.
وی دوره دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران تحصیل کرد و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه‌ها منتشر کرد.
ادامه مطلب
گر جهان را نبودی این آیین،
کِی گمان بردمی زِ دشمن و دوست
خرد و داد از جهان گم شد
ور نه بودی همه جهان من و دوست.

#هوشنگ_ابتهاج (ه‍. ا. سایه)
«دوپاره»، کُلن، شهریورِ ۱۳۶۸
از دفترِ سیاه‌مشق (کارنامه،
۱۳۹۳)، ص ۳۵۱.
#قطعه
#معاصر
امیر هوشنگ ابتهاج سمیعی گیلانی در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمد.
ابتهاج متخلص به «ه.الف سایه»، شاعر متخلص به سایه است و موسیقی پژوه نیز می‌باشد.
وی دوره دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران تحصیل کرد و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه‌ها منتشر کرد.
ابتهاج مدتی به عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران به کار اشتغال داشت و از سال1350 تا 1356 برنامه گل‌های تازه و گلچین هفته رادیو ایران را سرپرستی می‌کرد.
ابتهاج با سرودن شعرها
ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آن‌چه می‌پنداشتیم
تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمی کاشتیم
گفت‌وگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه‌یِ چشم‌ات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسن‌ات نه خود شد دل‌فروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم
نکته‌ها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم
گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نگماشتیم.
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۳۵۹ از
ما زِ یاران چشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم
تا درختِ دوستی کِی بَر دهد
حالیا، رفتیم و، تخمی کاشتیم
گفت‌وگو آیینِ درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه‌یِ چشم‌ات فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و، صُلح انگاشتیم
گُلبُنِ حُسن‌ات نه خود شد دل‌فروز
ما دَمِ همّت بر او بگماشتیم
نکته‌ها رفت و، شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمت فرو نگذاشتیم
گفت: خود دادی به ما دل، حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نگماشتیم.
#حافظ_به_سعی_سایه
غزلِ ۳۵۹ از تص
چو دست بر سرِ زلف‌اش زنم، به‌تاب رَوَد
ور آشتی طلبم، با سرِ عتاب رَوَد
چو ماهِ نو رهِ نظّارگانِ بی‌چاره،
زَنَد به گوشه‌یِ ابرو و، در نقاب رَوَد
شبِ شراب خراب‌ام کند به بیداری
وگر به روز شکایت کنم، به خواب رَوَد
طریقِ عشق پرآشوب-و-آفت است، ای دل
بیفتد، آن‌که در این راه با شتاب رَوَد
حباب را چو فتد بادِ نخوت اندر سر،
کلاه‌داری‌اش اندر سرِ شراب رَوَد
گداییِ درِ جانان به سلطنت مفروش
کسی زِ سایه‌یِ این در به آفتاب رَوَد
دلا، چو پیر شدی
آخ آقای ابتهاج ، آخ از آن فیلم ۳۶ثانیه‌ای که نمی‌دانم مصاحبه‌ی شما با کدام شبکه و با چه کسی‌ست،
من این فیلم را هزار بار دیده‌ام ، شما در گوشه‌ی سمت راست تصویر نشسته‌اید و پشتتان یک کتاب‌خانه پر از کتاب است، با همان صدای دلچسبتان میخوانید : نشسته‌ام به در نگاه میکنم،دریچه آه میکشد ، اینجایش مکث می‌کنید ، یک مکث کوتاه که انگار صدای آه کشیدن دریچه در خاطرتان زنده شده باشد ، بعد ادامه می‌دهید ، تو از کدام راه میرسی ، خیال دیدنت چه دلپذیر بو
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
این بیت شعر از هوشنگ ابتهاج رو تو اینستاگرام دیدم گفتم تو گوگل سرچ کنم یه بار دیگه شعرشو کامل بخونم. بعضی وقت‌ها یه شعری رو آدم هزار بار میشنوه و میخونه ولی اونقدر توش عمیق نمی‌شه و درکش نمی‌کنه اما گاهی تو یه روزهایی از زندگی همون بیت شعر رو انقدر خوب می‌‌فهمه که با خودش میگه من این همه این شعر رو شنیدم چرا به معنیش خوب دقت نکرده بودم؟
یه سایتی رو از جستجوی گوگل انتخاب ک
    مستم ز بوی زُلفَت ، مجنون شدست حالم
    نقشِ رُخَت  دوباره    ،    افتاده   در  خیالم
     از من ربودی امشب ، هوش و حواس و خوابم
     خواهم که سویَت آیَم   ،  اما  شکسته بالم
 
                                                      شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
پشت کردم به گناه ، پاک شوم در رمضانهمه ترکم بکنند عیب ندارد ، تو بمان !

نهد دُرّ حسینی در میان کاسه های چشم
گر از خاک نجف از نو بریزد قالب ما را
ذاتِ هر کس در قیامت نقشِ پیشانی اوست
نقشِ پیشانیِ ما باشد : «غلامِ حیدرم»

گفتم به اذانم که «علیاً ولی‌الله»
تا کور شود هر که امیرش تو نباشی

گدای کوی کریمیم و نان بهانه‌ی ماست
«نظر به منظر جانان» مراد و منظور است

تمام زندگی‌ام خیمه‌گاه هیئت بود
بگو ملائکه از مادرم سؤال کنند

مرا بدون تو حالی برای شاد
من همانم که پنهان ساختمنقشِ سیاهِ زلفِ پریشانِ تو رامن همانم که شدم شعله ی شمعکه تو کردی پرواز در سوزمبال و پر سوخته و جان به فدابنهادی در برم آغوشتکلیشه نمیبافم... نفس هایت در هوایم نباشد نفسی برایم باقی نخواهد ماندروزت مبارک ای تمام من ❤مادر❤#آنی#دلساخته_های_آنی
ساعت دوازده است و نیمی.
مردِ بی‌سر کلاه دارد اما کلاه، مردِ بی‌‍‌سر ندارد.
و نقشِ سیب بر دیرکِ راهنما چیزی می‌گوید.
*
«کسی نیست که نباشد»
همیشه گفته‌ام.
یعنی مردِ صاحب‌کلاه - که در خیابان راه می‌رود-
حتماً هست و اگر نباشد، حتماً دهانی دارد.
 
 
 
 
تو را دارم ای گل، جهان با من است.تو تا با منی، جانِ جان با من است.کنار تو هر لحظه گویم به خویشکه خوشبختیِ بیکران با من است.
 
"فریدون مشیری"
 
پ.ن1:
جان و جهان خواند مرا آن صنم 
تا بزیم جان و جهان من است 
 
"سنایی"
 
پ.ن2:
بیا نگارا
بیا در آغوش من 
 
"هوشنگ ابتهاج"
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
جای آذر صنیع به‌عنوان اولین زن بانکدار ایرانی در لابه‌لای تاریخ ایران خالی است. اطلاعات واضح و روشنی از زندگی او تا قبل از ازدواج با ابوالحسن ابتهاج وجود ندارد. بررسی‌های صورت‌گرفته در راستای یافتن هویت آذر صنیع و سبک زندگی، کار و روابط او، مرا به سمت کتاب خاطرات ابوالحسن ابتهاج سوق داد.
 

با کمی پیشروی در این موضوع، دریافتم که آذر با اینکه از نظر شخصیتی زنی قدرتمند بوده، اما تنها در کنار ابوالحسن ابتهاج معنا پیدا می‌کند به‌طوری‌که ر
ساقیا من که غم زلف نگاری دارم 
در خَمِ طُره ی شبرنگ قراری دارم
در هواداری او همچو صبا رقص کنان
دل بی طاقتی و شرم و  وقاری دارم
از دل زخم کش و آه جگر سوزم پرس
که چه شب ها ز غمش صبح خُماری دارم
نقشِ هر پرده که مطرب به دلم پردازد
چون اسیران به قفس ها شب تاری دارم
خیز و زان باده ی ناب آر که دل بیتابست
به محک زن دل من را که عیاری دارم
شد هدر عمر شباهنگ و نشد هجران طی
لیک با عکس رُخش باغ و بهاری دارم 
من چو پروانه شدم گرد رُخش همواره
زانکه هر شب به دلم نقشِ
چه غریب ماندی ای دل...نه غمی..
نه غم گساری..
نه به انتظار یاری...
نه ز یار انتظاری...
#ابتهاج
پر از سه نقطه ام...
پر از مکث..
مکث برای زیستن...
و یا نزیستن..
میخوام سه نقطه هایم را پرت میکنم از زندگی ام بیرون ...
و افسار زمانی که دارم رو به دست بگیرم...
نمیدونم چه قدر به خط پایان مونده...
و یا چه قدرش رو طی کردم...
فقط میخوام همونی بشم که باید باشم...
همونی که واقعا هستم...
آه ای بهار عاشقی
ای غریب ناکجا...
آی ای نسبم صبحگاه من
این منم در این غروب بی کسی
(دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی...؟)۱
 
آی...
قصه های جز خدا کسی نبود!
غریبه ام در این سرا
نگاه کن به شعر من...
نگاه تو چه مست می کند مرا
 
آی ای طلوع هر پگاه من
در این غروب نا کجا
نیامده چه زود می روی...
آفتاب من...!
 
شاعر : عینک
 
۱: تضمین شده از هوشنگ ابتهاج
الهى‏
چگونه از عهده شکرت برآیم که روزى با کتاب موش و گربه عبید زاکان فرحان بودم و
امروز به تلاوت آیات قرآن الرحمن.

الهى‏
مصلّى کجا و مناجى کجا تالى فرقان کجا و اهل قرآن کجا. خنک آنکه مصلّى مناجى و تالى
فرقان و اهل قرآنست.

الهى‏
جنّ گفتند سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً یَهْدِی إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا
بِهِ‏ واى بر انسى که از جنّ کمتر است.

الهى‏
ماه مبارک (1390 ه ق) را حرام کردم که نه قدر روزه را دانستم و نه قدر قدر را، نه
قرآن خواندم و نه سحر داشتم
گلوی مرغ سحر را بریده اند و
هنوز
در این شط شفق
آواز سرخ او
جاریست...
 
 
*شعر از هوشنگ ابتهاج
 
من اگر کر بشوم، چشمانم تو را خواهد شنید. اگر کور بشوم، تو را در این افسرده حالی ها استشمام میکنم تا زندگی بیابم. جان دوباره در من دمیده ای...
تو چه میدانی که مریض حالی ات چه دردی به جانم انداخته است؟
فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :
بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش...
 
 
 
حالا... بهار است. ولی ...از بهاران خبرم نیست ... 
 
 
 
 
پی‌نوشت : 
دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو
شاسوسا بودمکنار همان عمارت مخروب، زیر آسمان شگفت انگیز کویرتنهای تنهاتنها صدای وبلن‌سل در فضا پخش بود، قطعه‌ی Empty Skyو مه عمیق، انگار که تمام ابرهای دنیا به زمین آمده بودند
ارغوان ابتهاج می‌خوانم و منتظر 
منتظر تو که از میان ابرها پیدا شوی
توی ذهن گم شدن، از ویژگی هایش بود.
فهم کردن بدون کلمه!
و قطعا که تنهاست اوکه در ذهن زندگی می کند. گرچه، وسیع می شود و می فهمد، و با کلمات، با خودش بیان می کند.
 
تو فهمیدنِ بی کلمه را بلدی؟
 
اما حالا می خواهد تلاش کند، زبان را از بر کند.
وی، 14 سال پیش  تصمیم گرفت کلمه ها را فراموش کند. و فراموش کرد. که از قید کلمه و ساختار فرار کرده باشد. 
حالا اما، باز باید حافظ و ابتهاج خواند. سعدی و فردوسی و حتی مولانا.
باید کلمه را فهمید.
صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شورگرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشتای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور
تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشقکه به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور
در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهیگوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور
تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو بادتا غباری ننشیند به تو از اهل قبور
مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزاشو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور
شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویشز
ناله
ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من
فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من
مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند
که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من
شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من
چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن
که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من
قلب میں اترا ہوا عشق علی گر ہوگا
دل سے پھر اترا ہوا دنیا کا سب زر ہوگا
عید کی خوشیاں منائے گا وہی پڑھ کے درود
مثل قنبر جو یہاں بندہ حیدر ہوگا
وہ بھی امریکہ سے بھڑ جائے گا رہبر کی طرح
نقشِ نعلینِ علی جس کے بھی دل پر ہوگا
چرس افیون ہیروئین شراب اور شباب
قبر میں پیٹتا سر اپنا قلندر ہوگا
باندھ کر جس کو بنے پھرتے ہوں کتّے عالم
ایسی دستار سے پیشاب بھی بہتر ہوگا
ایک نعرے پہ حلالی و حرامی جو بنائے
سرِ منبر ابوسفیان کا بندر ہوگا
نام رکھ لینے سے بنتا نہیں ک
1398/01/01       01 : 28 : 27
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
 آفتابی به سرم نیست
 از بهاران خبرم نیست
نفسم می گیرد
 که هوا هم اینجا زندانی ست
 هر چه با من اینجاست
 رنگ رخ باخته است
ارغوان
 این چه راز یست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
 که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
 ب
هزار سال پیش 
شبی که ابر اختران دوردست 
می گذشت از فراز بام من 
صدام کرد
چه آشناست این صدا 
همان که از زمان گاهواره می شنیدمش
همان که از درون من صدام می کند 
هزار سال میان جنگل ستاره ها 
پی تو گشته ام ...
ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 
کسی صدات می کند!
هنوز دیر نیست 
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 
عزیز هم زبان 
تو در کدام کهکشان نشسته ای ... 
 
× هوشنگ ابتهاج - همزاد 
× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد
× شبی دیگر
اشک واپسین
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
ادامه مطلب
وصایت امیر المومنین علیه السلام آخرین واجب الهی
ثقة الاسلام کلینی رضوان الله علیه روایت کرده است:
قال عمر بن أذینة: قالوا جمیعا غیر أبی الجارود - وقال أبو جعفر علیه السلام: وكانت الفریضة تنزل بعد الفریضة الأخرى وكانت الولایة آخر الفرائض، فأنزل الله عز وجل " الیوم أكملت لكم دینكم وأتممت علیكم نعمتی " قال أبو جعفر علیه السلام: یقول الله عز وجل: لا انزل علیكم بعد هذه فریضة، قد أكملت لكم الفرائض.
امام باقر علیه السلام فرمودند: واجبات یكى از پس دی
آخر دل است این
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من، قاتل است این
کنت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و ب
هوا بد استچه ابرتیره ای گرفته سینه تو راکه با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی شودتو از هزاره های دور آمدی
_______
جهان چو ابگینه شکسته ایستکه سرو راست هم در اوشکسته مینمایدچنان نشسته کوهدر کمین این غروب تنگ که راهبسته مینمایدتزمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنجبه پای او دمی است این درنگ درد و رنجبسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزندرونده باشامید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
هوشنگ ابتهاج 
 
 
تازه دارد فهمم میشود چه بر سرم رفته است... اگر تمام اشعار ابتهاج و منزوی و شهریار را هم ممزوج کنم، باز هم کفاف دردهایم نمیشود... آنقدر دلگیرم که گویا جهان در برابر دلمرده است، به راستی مرگ واژه باشکوهی است برای اینگونه زیستن.. نمیدانم، این سکوت، این تحمل، این فریاد، این ناشکیبایی از کجا در وجودم رخنه کرد... هر چه تبر هم بزنم فایده نکند، انگار بعضی چیزها از درون فاسد شده است.. عزیز من! از من بشنو... آنقدر حیرانم که به جامی هم جمی جهان‌نما را بنگرم و
امروز نشسته‌ام پای لپ‌تاپ و دارم طرز پخت بوقلمون را برای مامان پیدا می‌کنم چون تا به حال گوشت بوقلمون درست نکرده است و ما هم نخورده‌ایم جایی و بلد هم نیستیم. فرکانس رادیو را گذاشته‌ام روی رادیو فرهنگ و به برنامه‌ی بزرگداشت هوشنگ ابتهاج گوش می‌دهم و حسین قوامی به گونه‌ای رشک‌برانگیز می‌خواند "تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی..."، همزمان دارم هزینه‌ی اولیه برای قدم گذاشتن در کاری که بهش علاقه دارم را برآورد می‌کنم و مثل همیشه توی سرم ه
ماجرای قرار جالب حسین_علیزاده و  سایه
حسین علیزاده، هنرمند پرآوازه کشورمان آثار ماندگار و ارزشمند زیادی در حوزه موسیقی ساخته است که انتخاب برترین آنها ممکن نیست. چه کارهای بی‌کلام و آهنگسازی برای فیلم‌ها و سریال‌ها و چه کنسرت‌ها و آثاری که علیزاده با همراهی محمدرضا شجریان و دیگر خواننده‌های مطرح اجرا و منتشر کرده است.
استاد علیزاده گفتگویی به ماجرای جالبی در مسیر ساختن اثر نینوا اشاره کرد:
یک بار سایه (امیر هوشنگ ابتهاج؛ شاعر معاصر) گ
عمری به سر دویدم در جست وجوی یارجز دسترس به وصل ویم آرزو نبوددادم در این هوس دل دیوانه را به باداین جست و جو نبودهر سو شتافتم پی آن یار ناشناسگاهی ز شوق خنده زدم گه گریستمبی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرارمشتاق کیستمرویی شکست چون گل رویا و دیده گفتاین است آن پری که ز من می نهفت روخوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافتدر خواب آرزوهر سو مرا کشید پی خویش دربدراین خوشپسند دیده ی زیباپرست منشد رهنمای این دل مشتاق بی قراربگرفت دست منو آن آرزوی گم ش
بسم رب الذی خلقتک و جعل حبک کالهواء فی الرئتی
تو را نه عاشقانه ، نه عاقلانه ،و نه حتی عاجزانه !که تو را عادلانه در آغوش می کشم !عدل مگر نه آن است ،که هر چیز سر جای خودش باشد؟
تا امروز صبح خیلی نگران بودم که چی میشه..چندبار اومدم از دم در رد شدم.. زندگیم رو به مادر مومنین حضرت خدیجه و حضرت زهرا (سلام الله علیهما) سپردم..
نمیدونم زندگی بدون دوست داشتن و عشق چجوری ممکنه..اگر امروز به نتیجه نمی رسیدیم، چطوری می خواستم ادامه بدم و بشم همون آدم سابق..واقع
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذا
ایستاده‌ایم!
دوشادوش!
آنقدر نزدیک که صدای زیبای نفس‌های شمرده‌شمرده‌ات را با چشم‌هایم می‌شنوم!
خیره‌ای؛ به روبرو!
به قابی از آفتاب!
عکسی از جنس مهتاب!
یک نقشِ رنگارنگِ دیواری!
با رنگ‌هایی مملو از شادی!
و آن‌قدر عمیق در آن‌ها غرق شده‌ای که هیچ دلم نمی‌آید سکوت را بشکنم!
به نگاهت خیره‌ می‌شوم!
حتی پلک هم نمی‌زنی؛ تا مبادا تلؤلؤ زیبای رنگی را از دست بدهی!
اشاره می‌کنی!
خودت را!
دخترکی زیبا، با موهایی بلند، در میان جاده‌ای در دل جنگل!
کمی
واقعاً این دولتی است  که به فکر محرومین است؟
 
دولتی که ساکن شمیران و نیاوران و ولنجک و لواسان است، درد مستضعفین و حاشیه نشینان را چشیده است!... لعنت خدا بر مسئولینی که مسئولیت های خود را انجام ندادند. خدا از هیچ یک از بنده ها ایمان رو قبول نمیکنه مگر اینکه اونها رو به مال و مقام و فرزند و غیره... امتحان کنه.
امتحان و آزمایش انسان‌ها از سوی خداوند متعال از سنت‌های الهی است...
قطعاً همه شما را با چیزی از ترس، گرسنگی، و کاهش در مالها و جانها و میوه‌
با چشم سرت باید، تیزی کنی و رَندیبار و بنه ی خود را، برگیری و بربندی_دایم گل این بستان شاداب نمی ماند_باید که هَرس گردد این شاخه پیوندیگر دیده شود راه و دل مقصد ادراکاتآن وقت توان دیدن، اسرار خداوندی.باید که بیاموزم، جود و کرم از خورشیدوَز گنبد گردون که، کامل شده پی بندیآن رحمتِ بی حد را، در عُمق خلیجِ فارسیا عزت و شوکت را، از کوهِ دماوندیتوحید بروییـدَست از جنگلِ سی سَنگانامّید هـمی جاری‌ست، در اَترک و اروندیخوف از گنهَـم کردم، مابـین کوی
متن عاشقانه‌ای دیگر از هوشنگ ابتهاج

——–| ارائه شده توسط وبسایت متن عاشقانه |—–—



ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می‌پزی و می‌چشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می‌کنمت هر ششی ای عشق
رخسارهٔ مردان نگر آراستهٔ خون
هنگامهٔ حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سو
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادیبه غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشترتو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی
چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشینبه از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزینظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتیهمه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتیکه ندیده دیده رویت به درون دل فتادی
به سر بلندت‌
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست
حشمتِ این عشق از فرزانگی ست
عشقِ بی فرزانگی دیوانگی ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نومیدی ازو کوته شود
گر درین راه طلب دستم تهی ست
عشقِ من پیشِ خرد شرمنده نیست
هوشنگ ابتهاج
حاشیه ی درس معرفت نفس آقای صمدی
جلسه ی اول:
محور صحبت درباره ی اهتمام به یک امر بود، نه از جنس اهمیت ذاتی یا توجه و ادراک
بلکه از جنس اهتمام به لوازم ظاهری آن. مثلن اگر میخواهی چیزی را بیاموزی باید به کلاس و تمرینش پایبند باشی و علی رغم موانع و مشکلات، آن را "منظم" پیش ببری
فکر میکنم همین یک کلمه نظم گویای همه چیز باشد
و نظم حاصل نمیشود مگر با اشتیاق به آن کار. در واقع نظم بدون اشتیاق دوام ندارد
شرط دیگر رسیدن به نظم هم نبود حاشیه است
در مورد اشتی
خب راستش نمیدونم چرا اما امسال خیلی خیلی زیاد به سمت ادبیات و اشعار زیبای شاعران خودمون کشیده شدم(حتی یه دفتر برای نوشتن شعرایی که ازشون خوشم اومده کنار گذاشتم) ولی واقعا تو دنیا تک هستن
حالا به جز شاعرای ایران کهن از شاعرای معاصر پیرو مکتب استاد هوشنگ ابتهاج شدم
در کل ادبیات خیلی قشنگه اینو امسال درکش کردم،با روح و جان کتابشو بخونید تا شاید فرجی شد و هشتاد نود درصد زدید تو کنکور
گفتم حالا که حرف شعر شد این پست رو با یه شعر تموم کنم
روزگاریس
ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده ی منآسمان تو چه رنگ ست امروز ؟آفتابی ست هوا ٬یا گرفته ست هنوز ؟من درین گوشهکه از دنیا بیرون ست ٬آسمانی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه میبینمدیوار استآهاین سخت سیاهآنچنان نزدیک ستکه چو بر می کشم از سینه نفسنفسم را بر می گرداندره چنان بستهکه پرواز نگهدر همین یک قدمی می ماندکور سویی ز چراغی رنجورقصه پرداز شب ظلمانی ستنفسم میگیردکه هوا هم اینجا زندانی ستهر چه با من اینجا سترنگ رخ باخته استآفتابی هرگزگوشه ی چ
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



















راضی اید از زندگی؟هوشنگ ابتهاج پاسخ می دهد...
عاطفه طیّه (مصاحبه کننده) این بیت ه ا سایه (هوشنگ ابتهاج) را می خواند :
من اندُه خویش را ندانم
این گریۀ بی بهانه از تست
استاد گریۀ بی بهانه چه حالیه؟
ه ا سایه ( سکوتی عمیق می کند...) یه وقتهایی هست که آدم نمی دونه چه مرگشه واقعا. خیلی چیز عجیب و غریبیه . یه زمانی شما علت مشخصی برای گریه دارین ؛ از یکی جدا افتادین، مصیبتی بهتون رو کرده، ولی یه وقتی شما ظاهرا چیزتون نیست ولی در واقع هست ولی شما نمی دونین چیه. گریۀ بی بهانه ایم حالت گمیه که آدم گاهی وقته
گفت ؛ چه آتَشِ تندی داری. امشب نمی‌شود. دیر است. اصلا آن‌سوی شهر است. بعد می‌خواهی در شب خانه‌یِ ابتهاج را ببینی که چه شود؟ فردا با مرجان برو.همین جمله آخرش کافی بود تا هرچه شنیده بودم ؛ حتا طعم مانته ، آن یک کلمه و یک جمله ارمنی از خاطرم برود.مرجان ،خواهر بهروز است.اولین خواهر بهروز است تنها چیزی که با شنیدن نام مرجان بیاد آوردم این بود؛"کمی بیشتر از من فرانسه می‌داند"تا ایستگاه اتوبوس سیگار را پشت سیگار آتش زدم.اگر بهروز خودش آدم آرامی نبو
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی
چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی
به سرِ بل
بعد از مدت‌ها ننوشتن، نوشتن یک متن منسجم و یکپارچه برایم ممکن نیست به خصوص برای منی که وقتی انگشتانم به نوشتن گرم بودند هم از پسش بر نمی‌آمدم. پس به بزرگواری خودتان این چند پاره را قبول بفرمایید.
الف) چون می‌دانم اکثر شماها حوصله خواندن تا آخرش را ندارید همین اول باید بگویم که طاقچه‌ی گرامی کتاب گرانسنگ پیرپرنیان اندیش را آن هم با با قیمتی ارزان که با تخفیف ۵۰ درصدی‌اش ارزان‌تر هم می‌شود عرضه کرده است، دم طاقچه و دم نشر سخن گرم. قطعا هستن
دانلود آهنگ سریال وارش سالار عقیلی
دانلود تیتراژ سریال وارش شبکه سه سیما با صدای سالار عقیلی هم اکنون با لینک مستقیم کیفیت عالی 320 و 128 به همراه متن از رسانه آپ آهنگ
Download New Music By : Salar Aghili – Varesh
ترانه سرا : هوشنگ ابتهاج / موسیقی: پیمان خازنی
دانلود آهنگ سریال وارش سالار عقیلی

ادامه مطلب
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم بایدای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم داردتا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهانصد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتشوین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارمچون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدندزندان شب یلدا بگ
عاشق کسی نشید که در حال حاضر از شکست عشقی رنج میبره؛  اون زخمیه و از شما بعنوان چسب زخم استفاده میکنه؛
 با این اوصاف قهرمان اونیه که زخم های خودش رو خودش درمان کنه و بعد به بقیه یاد میده چجوری اینکارو انجام بدن.
بعد مدتی سلام :) لحظه های تک تکتون بخیر :)
ایام ایامه نه چندان جالب و یه جورایی نچسب امتحاناته؛ ضمن آرزوی موفقیت های بزرگ امیدوارم امتحاناتتون که موفقیت های خرد در راستای موفقیت های بزرگه با نمره های الف گذرونده بشه :) و بزنین پودرشون کن
در دفتر کسی جز ملیکای دانشجوی ادبیات عرب نبود و می‌شد راحت درس خواند. نشستم پشت میزِ آقای رمضانی، فصلِ اولِ طبیعیات را پهن کردم جلوی رویم و یکی دو خط نخوانده چشم‌هایم سنگین شد. از صدایِ روغن نخورده‌ی در بیدار شدم. با حرکتِ سر و گردن، دستم که زیرِ پیشانی‌ام بود دردناک شد. رفتم نشستم روی مبل‌های زیرِ پنجره و چادرم را کشیدم روی صورتم. صدای اذان. هشیارتر شدم، بوی دود. از پشتِ چادر دیدم که هیئتِ کرم‌ رنگی روی مبلِ رو به رو نشسته: طوبی. معلوم شد در
دلم گرفته برای اوناییکه واسه ابراز عشقشون ؛ 
ماههاست فقط حساب کتاب میکنند دریغ از یه ارزن دلیری! 
ابتهاج میگفت “باید عاشق شد و رفت” و خوب چیزی گفته
البته که عشق یکسره موجب دردسره، 
البته که حساب عاشقی و ازدواج را باید با هم کمی تفکیک کرد
البته که عاشق یه پفیوز نباید شد
البته که عاشقی شیرجه زدنه و وای به حال شیرجه زنی که شنا بلد نباشه
ولی؛
بی عشقی، “نداشتنِ” تلخیست. 
یکی باید باشه غیر خودمون که به خاطرش حسودی کنیم و واسش یقه پاره کنیم ؛
به به
روشن‌فکران مسلمان با واژه "اصلاح" تأمین معاش می‌کنند. به خصوص وقتی در پسِ این واژه اسلام قرار گیرد، چون در جهانِ امروز ترکیب "اصلاح اسلام" آهنگی بسیار سکسی دارد.روشن‌فکران اسلامی مانند بنیادگرایانِ مذهبی نیز مسحورِ قرآن هستند. وقتی تروریست‌ها در کتاب مقدس به دنبال توجیه خشونت خود هستند و آن را پیدا هم می‌کنند، روشن‌فکران اسلامی نیز به دنبال آیه‌های آشتی‌جویانه می‌گردند تا بدین طریق همزیستیِ مسالمت‌آمیز را نوید بدهند.هر دو دسته به ا
«هوا بد است، تو با کدام باد می‌روی؟» این بخش از شعر «زندگی» هوشنگ ابتهاج را موقع خواندن این یادداشت گوشه ذهن داشته باشید. چون هر آنچه می‌گویم را باید بشکن‌زنان بیامیزیم با این بخش از شعر ناصرالدین‌شاه که «تا قمر در عقربه حال ما چنینه». این توضیح ضروری و اولیه را گفتم که اگر ذکر مصیبت شد نگویید نویسنده بی‌انصافی کرد؛ چون خوب می‌دانم چنان ابر تیره‌ای سینه علم را در ایران گرفته که با بارش هزار ساله هم انگار قصد خالی شدن ندارد.
وقتی تحصیلات
بسم الله
 
پرواز تهران-اوکراین، میتوانست یک پرواز عادی باشد که مسافرانی از ایران را به اوکراین و از آنجا به ینگه دنیا میبرد. اما نبود.
دوستانی از من در این پرواز بودند که یکی را خوب می شناختم. خیلی خوب.
وقتی با خبر شدم این دوستم در این پرواز بوده،
وقتی با خبر شدم چه طور این پرواز به زمین رسیده، و سرنوشتش نوشته شده،
وقتی با خبر شدم به تیر غیب نبوده،
وقتی با خبر شدم در زمان بین سقوط تا اعلام خبر سه روز طول کشیده
وقتی با خبر شدم ....
دنیا برایم کوچک شد
چه فکر می‌کنی؟که بادبان‌شکسته زورق به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟
در این خرابِ ریخته، که رنگ عافیت از او گریخته؛ به بن رسیده، راه بسته‌ای‌ست زندگی؟چه سهمناک بود سیل حادثه!
که همچو اژدها دهان گشود، زمین و آسمان ز هم گسیخت، ستاره خوشه خوشه ریخت.و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.هوا بد است. تو با کدام باد می‌روی؟چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را که با هزار سال بارش شبانه‌روز هم دل تو وا نمی‌شود؟
تو از هزاره‌های دور آمدی.در این درازنای خون‌ف
دوره ی کارشناسی با دکتر دلبری ادبیات داشتم. یه روز همزمان با درس دادن، در حالی که محو سفیدیِ پیرهنش و برق کفشش بودیم، زل زد به تخته سیاه و بعد از چند ثانیه سکوت سرش رو چرخوند سمت ما و گفت "من کمیسر دریایی بودم! باورتون می شه؟"گفت و گفت، از این که با اسلحه روی کشتی می ایستاده و توی جیبش یه حافظ کوچیک داشته که هر از گاهی حافظ می خونده، از این که یه روز سر صف باجه ی تلفن وقتی بعد از ۳۵ دقیقه نوبتش شده، رفته ته صف که اشعار ابتهاج رو یه بار دیگه بخونه، ا
آلبوم افسانه چشم‌هایت اثر مشترک همایون شجریان و علیرضا قربانی پس از انتظاری نسبتا طولانی بالاخره منتشر شد. اولین خبرها از تولید این آلبوم به مردادماه سال 93 بر می‌گردد. اکنون پس از پنج سال این وعده تحقق یافته است. این مجموعه شامل یازده آهنگ باکلام در سبک موسیقی کلاسیک ایرانی است و آهنگسازی آن بر عهده مهیار علیزاده بوده است. بخشی از این قطعات بر روی اشعاری از نیما یوشیج تالیف شده و بخش دیگر نیز بر روی سروده‌هایی از شاعران معاصر از جمله ا
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



 
یه روز به لطفی گفتم که آقای لطفی! می خوام سه تار و تار یاد بگیرم. البته نه اینکه بخوام نوازندگی بکنم، فقط میخوام بتونم هر چی دلم میخواد بزنم.
لطفی گفت: ماشاالله آقا! عجب همتی دارین شما! ما بعد ا
 
نشود فاش کسی آنچه میان من و توستتا اشارات نظر نامه رسان من و توست
 
گوش کن با لب خاموش سخن می گویمپاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
 
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندیدحالیا چشم جهانی نگران من و توست
 
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسیدهمه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
 
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنهای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
 
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشتگفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
 
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقلهر کج
 
نمیدانم چه میخواهم بگوییم
غمی در استخوانم میگدازد
"هوشنگ ابتهاج"
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


دلم بودن گرمت را میخواهد...نگاه های پر مهرت را...
چه میشد اگر در اقیانوس لایتناهی چشمانت غرق شوم....
دلم ج
بسم‌الله...
سلام!
+
موقعیت‌های زیادی پیش می‌آید که در آن‌ها از خراب شدنِ جدی‌ترین چیزها و اتفاقات خنده‌ام بگیرد جای این که برایش غصه بخورم. و راست‌‌ش به نظرم این مسئله هیچ منافاتی هم با میزان تعهد فرد برای یک کار ندارد.
اما امان از روزهایی که اتفاقِ برعکس‌ش می‌افتد. روزهایی که برای عالم و آدم بدون دلیل نگران می‌شوم و مستاصل. سیستم شناختی‌م متوجه است که نگرانی دلیلِ منطقی‌ای ندارد و همین باعث می‌شود به قضاوت‌های خودش در تعیین حال‌م هم
امروز فایل پی‌دی‌اف ۱۸ صفخه‌ای با عنوان«خاطرات نجف دریابندری از مرتضی کیوان» را خواندم، دوستی که از احوالاتم خبر دارد، آن را برایم فرستاده بود، نوشته بود: «شاید برایت جالب باشد»، از او تشکر کرده بودم و پیشاپیش گفته بودم همینطور خواهد بود و همین طور بود.
نمی‌دانم این ۱۸ صفحه را از چه کتاب یا مجله‌ای جدا کرده بودند، ولی بالای صفحات زوج نوشته شده بود «نجف دریابندری» و بالای صفحات فرد تا یک جایی نوشته بود «یک گفتگو» و از آنجا به بعد نوشته بو
رفتم کتابخونه تشخیص بخونم.یک ساعت خوندم دیدم هوابینهایت خوبه سریع زدم بیرون و ساعت ۴ونیم از میدون تقی آباد حرکت کردم و تاخودخوابگاه پیاده امدم و راس۶رسیدم خوابگاه.
هواانقدرخوبه که انصافا حیفه سینگل باشی
یکی ازدوستای صمیمیم مشکل بدی براش پیش اومده بود چندوقت پیش و من چندتاکلاسوبجاش رفتم.یکی ازاین کلاساکه عملی بودیک دختره ی تازه دانشجوی پی اچ دی شده مسئول تدریسش بود.خیلی اتفاقی حس کردم چ
قدرشخصیت خوبی داره.گرم صحبت شدیم و یباردیگه هم دیدم
ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی
گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی
زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا
ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی
روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه
به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 
جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 
دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 
بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 
چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 
می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن
بزن
ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی
گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی
زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا
ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی
روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه
به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 
جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 
دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 
بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 
چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 
می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن
بزن
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زندیکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کندکسی به کوچه سار شب در سحر نمی زندنشسته ام در انتظار این غبار بی سواردریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شودکه خنجر غمت از این خراب تر نمی زندگذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غمیکی صلای آشنا به رهگذر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شودکه خنجر غمت ازین خراب تر نمی زندچه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟برو که هیچ کس ن
به نام خداوندی شروع می کنم که او را "احکم الحاکمین" می خوانند.
امروز 20/3/98 است...پس از شکست من در مقابل تو... از اقرار به این موضوع بیزارم که تقریبا در این یک ماه چیزی جز یک بازنده نبوده ام و حتی معترف می شوم که این وبلاگ، که قرار است ذره ای از زندگی شخصی من به آن نفوذ نکند، تا اینجا پر شده از "تو" و فعلا "تو" تمام زندگی شخصی من را احاطه کرده ای. عجب نیست که نوشتن را از تو شروع کرده ام چرا که اصلا ایده نوشتن در همچین وبلاگی را تو در ذهنم انداخته ای. بدون ح
جمعه‌ای که گذشت معمولی بود فقط یه فرق دیگه داشت و اون فرق دلتنگی بود.سخته وقتی داری صفحات یه کتاب رو ورق میزنی و با هر ورق حرف‌ها،خنده‌ها و حتی سکوت‌های یک نفر به ذهنت بیاد هر چقدر هم کم بشناسیش یا کم دیده باشیش.«عمر جمعه به هزار سال میرسه»شهیار قنبری مینویسه و فرهاد میخونه.میدونم میخواید بگید این ترانه سیاسی-اعتراضی هست و شخصیش نکن ولی به قول جان کتینگ موقع خوندن یه کتاب به برداشت و حرف نویسنده کاری نداشته باشید برداشت خودتون رو داشته با
ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.
طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.
ادب از که آموختی؟... اسلام از که؟
طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ بریدن سرِ آرامش داردما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!
به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان
در زنجیر
ه ا سایه ( هوشنگ ابتهاج) تاسیان را ورق می زند ... به شعر زیبای « در زنجیر» می رسد:
بال فرشتگان سحر را شکسته اند
خورشید را گرفته به زنجیر بسته اند
اما تو هیچ گاه نپرسیده ای که:
- مرد
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند!
گاهی چنان درین شب تب کردۀ عبوس
پای زمان به قیر فرو می رود که مرد
اندیشه می کند:
- شب را گذار نیست!
اما به چشم های تو ای چشمۀ امید
شب پایدار نیست!
میلاد عظیمی (مصاحبه گر) : لحن سایه هنگامی که این شعر را می خواند غمگین بود ...
ه ا سایه: این
هروقت خواستم خودم را بلاگر خطاب کنم و یکجورایی وارد این گروه شوم،دقیقا حس پنگوئنی را داشتم که در حضور جمعی از پرندگان،خودش را جزو پرندگان به حساب آورده!
بله،خودم هم به این نکته اذعان دارم که در دوران طلایی وبلاگنویسی تنها به نقشِ خواننده ای خاموش اکتفا کردم و سال ها دست به کیبورد نشدم،بنابراین همانند شما بزرگواران نه قلم خاصی دارم و نه سابقه ای طولانی.هرچند در گوشه ای از بیان برای خودم خانه ای مجازی دست و پا کرده ام و با شلوار راحتیِ گل گلی
همین الان، گربه‌هه بالای نرده آروم نشسته بود و نگاه می‌کرد. کلی سگ دورش صداهای وحشتناک درمی‌آوردن. چندتا پنجره باز شد، چندتا پنجره از شدت صدا بسته شد، اما گربه‌هه همچنان آروم نشسته بود و می‌دونست اتفاقی براش نمیفته. دوست داشتم جای اون گربه باشم. همو‌ن‌قدر مطمئن، همون‌قدر عاقل که می‌دونه سگا حتی لمسش هم نمی‌تونن بکنن. اما من، مطمئن نیستم، خونسرد نیستم، یهو می‌بینی اونقدر فرار کردم که دیگه خودم رو هم پیدا نمی‌کنم.
خاطره‌ی آخرین‌روزی
دیگر دلیلی برای ایستادن ندارم. دلیل‌های سابق چه باقی باشند و چه نه، دیگر کافی نیستند. 
اولَش که قرار بود مادرانگیِ مادر را به غلیان نیندازم. باید سکوت می‌کردم و پشت درهای بسته بغض می‌کردم و اشک هم ممنوع، چون چشم را سرخ می‌کند. بعد باید مراقب می‌بودم که نه تو بفهمی و نه آن دوستِ کثافتِ مطلقت که جز تو کسی را برای خودم نگذاشته‌بودم در جهان. صمیمی‌ترین دوستم را از دست داده‌بودم و تنهای مطلق بودم. بعدترش نباید می‌گذاشتم کسی در آن مدرسه‌ی مسخ
 
 
درود بر شما
 
سوژه  جدید مورد بررسی ما، گیاهی نیست جز ارغوان.  چند ماهی میشه که تمایلم به نوشتن، بیشتر به سمت گیاهایی رفته که  داستان جالب  برای گفتن داشته باشن .  هفته پیش در مورد گل موگه صحبت کردیم با نماد هایی که داشت،. امروز هم یک گیاه  پر ماجرا داریم که گفتن داستانش خالی از لطف نیست. 
 
گیاه درختچه ای ارغوان (Cercis siliquastrum)خانواده : پروانه واران یا باقلاییان (Legumes)خارجی ها بهش میگن : Judas Treeبومی : ولایت پروان افغانستان، دشت های خراسان ( کلات
ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.
طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.
ادب از که آموختی؟... اسلام از که؟
طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!
به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانما
ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.
طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.
ادب از که آموختی؟... اسلام از که؟
طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!
به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانما
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
فهمیم عطار در پستی گفته بود که دوستش در یک گلدان دو نوع گل متفاوت را کاشته است. گل یاس و کاکتوس . گل یاس و کاکتوس هر دو زیبایند اما زندگی در کنار هم آن ها را می کشد چون نیاز و خواسته و شیوه ی زندگی‌شان با هم فرق می کند. زندگی نیز این گونه است . ممکن است هر دو آدم خوبی باشیم اما  به قول فهمیم عطار ترکیب دو خوب با هم همیشه خوب نمی شود . خربزه و عسل هر دو خوشمزه اند اما خوردنشان در کنار هم عواقب خوبی ندارد . 
 پدرم چندماه پیش به من گفت
اشاره: یکی از افراد بسیار تأثیرگذار در نظام اداری- اجرایی کشور در قبل از انقلاب اسلامی؛ابوالحسن ابتهاج است. او فردی بسیار منضبط ،منظم،سختگیر و جدی بود که درستکاری را در حدّ و توان خویش مراعات و حفاظت می کرد. او در برهه هایی از زمان ریاست بر بانک ملی ایران و نیز سازمان برنامه و بودجه کشور را بر عهده داشت. نوشته ی زیر،بریده ای از خاطرات او در زمان ریاست بر بانک ملی است.
 
یک‌بار عبدالرضا پهلوی که یک میلیون تومان از بانک ملی وام گرفته و سپرده ثاب
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
تقدیم به «هشتمین ستاره»  و «دهمین خورشید»
1- «رضا»ست نامِ تو، ای آنکه «مُرتضا» شده ای        نه مرتضی؛ که رضا دادی و «رضا» شده ای2- تمام صحن و سَرایت، خلاصه ای از عشق        تو «کوثری» و «غدیری»، که مقتدا شده ای3- مَگرنه زائرِ کویت، گدایِ درگاه است؟!        تَـرَحّمی بنما! چون: که پادشا شده ای4- جهانِ فانی اگر کشتی است، و ما بر آب        بنامِ تو قسم آقا! که «ناخُدا» شده ای5- بهار، نامِ تو را می بَـرَد به لب، آری؛        تویی که آینه ایّ، و خُدانِ
ای عزیز ترینم! با بغضی که از پس سالیان با هم بودن تنها مونس شب‌های تاریکم گشته، برای تو می‌نویسیم از لحظات دلگیر چند قدم دور بودنت.می‌نویسیم از هوا که چه عجیب سرد می‌شود بدون هرم نفس هایت.عزیزکم! قلب کوچکت اگر مرا در آغوش نگیرد در وجود تیره خود غرق می‌شوم وهیچ‌کس را یارای آن نخواهد بود که منِ به قول تو بسیار ضعیف را خلاصی بخشد.جانِ دلم!می‌خواهم بگویم که اگر تو نباشی یانگ من ین درونش را می‌بلعد،روزهایم همه شب می‌شود،آبراکساز دیگر خداوندگ
رفته بودیم نمایشگاه کتاب. دسته من بودم و جمعی، باجناقم. ازاونجایی که من کتابهامو یا میپیچونم ازدیگران و یا هدیه میگیرم، در نمایشگاه پارسال نقشِ حمالِ محترمی را برای باجناق فرهیخته، ایفا میکردم که از بدِ روزگارش اون سال باجناقش تصمیم داشت یه تُن تاب بخره.
واقعا هم کتابها این روزا دیگه کیلویی شدن. 
"آقا دو کیلو کتاب بدید- برای چه سنی؟- مهم نیست میخوام بپیچم دور سبزی"
چندی پیش که نوروز شد و باجناق هم عادت داره به همه کتاب هدیه بده، به من هم یه کت
 
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شده‌ام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جمله‌ی «حق گرفتنی‌ست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانی‌هایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمی‌گیرم و به گلویم باد نمی‌اندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمی‌کنم. به نظرسنجی‌های مسخره‌ی اینترنتی بدبین‌تر از همیشه شده‌ام و دیگر انگیزه‌ای برای این‌جور مسخره‌بازی‌ها ندارم. به حرف پدرم برگشته‌ام که می‌گفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ ه
سال ۱۳۹۲ با فیلم عصبانی نیستم به کارگردانی رضا درمیشیان به دنیای سینما وارد شد و پس از ین فیلم در ایران برگر ساخته مسعود جعفری حوزانی حضور پیدا کرد. کارهای سینمایی بعدی بهرام افشاری به ترتیب کارگر ساده نیازمندیم، لانتوری ، آقای سانسور، چشم و گوش،و سگ بند بسته و رحمان 1400 بوده است. 
شروعش در تلویزیون یک نقش کوتاه در سریال پایتخت ۲ بود اما اوج شهرت برای بهرام افشاری نقشِ بهتاش فریبا در سری پنجم سریال پایتخت رقم خورد. آسمان من ساخته محمدرضا اهن
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعله‌های شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده‌ و لحاف زرشکی‌ام را به دور خود پیچیده‌ام، چایِ دم کرده در قوری گل‌ریزم را در دست گرفته و زوزه‌ی گرگ‌های آواره در کوه‌های شمالی را می‌شنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آن‌ها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بسته‌های گوشت اردک را به خانه می‌‌آوردم مثل همیش
تقدیم به «هشتمین ستاره»  و «دهمین خورشید»
1- «رضا»ست نامِ تو، ای آنکه «مُرتضا» شده ای        نه مرتضی؛ که رضا دادی و «رضا» شده ای2- تمام صحن و سَرایت، خلاصه ای از عشق        تو «کوثری» و «غدیری»، که مقتدا شده ای3- مَگرنه زائرِ کویت، گدایِ درگاه است؟!        تَـرَحّمی بنما! چون: که پادشا شده ای4- جهانِ فانی اگر کشتی است، و ما بر آب        بنامِ تو قسم آقا! که «ناخُدا» شده ای5- بهار، نامِ تو را می بَـرَد به لب، آری؛        تویی که آینه ایّ، و خُدانِ
من اعتراف ستاد کل رو می پذیرم مبنی بر خطای انسانی...
یاد یه چیزی می افتم:
استاد میفرمودن مسیر توحید مسیر پر تلاطم هست... مانند دریایی مواج هست که وقتی با مصیبت ده قدم جلو رفتی ناگهان موجی از راه میرسد و تو را از جایگاه اولت هم عقب تر میراند...
برای همین ابن سینا میفرماید در هر عصری اوحدی (تک تک مردان) از انسانها موحد میشوند... 
یا حافظ میفرمایند:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها...
 
دوستان خوبم و مخاطبان بزرگوا
هزار سال پیش
شبی که ابر اختران از دوردست
می‌گذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درون من صدام می‌کند
هزار سال میان جنگل ستاره‌ها
پی تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات می‌کند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز هم‌زبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟...!
                                                   ''هوشنگ ابتهاج''
دندان انسان
دندان
دندان‌های یک فرد بالغ.

عکس سی.جی.آی از نمای عقب دندان‌ها از داخل دهان
 
 
 
 
دندان (به اوستایی:dentan و به سانسکریت ساختارهایی سفیدرنگ در درونِ فک یا دهان بسیاری از مهره‌داران هستند که برای خوردن، جویدن و تکه تکه کردن خوراک به کار می‌رود. دندان‌ها از بخش‌های مختلفی تشکیل شده‌اند که از خارج به داخل عبارتند از : ۱. مینا ۲. عاج ۳. اتاقک پالپ و پالپ ۴. ریشهٔ دندان که هرکدام دارای تقسیم‌بندی تخصصی‌تری است. انسان دارای ۲۰ 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجاسرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت.+شعر فارسی یک خوبی خیلی بزرگ دارد. آن هم آرایه‌هاست. آرایه‌های فراوان و لذیذ.شعر گفتن فارسی، آن هم به سبک آن قدیمی‌ها، واقعا چه هنرمندانه و ظریف و دقیق است. شاید بتوان صدها بیت مثال زد که با خواندن آن‌ها عیمقا بتوان متحیر شد. از حافظ، از سعدی، از عطار، از محتشم کاشانی، از نظامی، از هاتف اصفهانی، از خیلی‌ها که من هنوز فرصت کشفشان را نداشته‌ام. از شاعران زمان حال شاید بتوان
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجاسرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت.+شعر فارسی یک خوبی خیلی بزرگ دارد. آن هم آرایه‌هاست. آرایه‌های فراوان و لذیذ.شعر گفتن فارسی، آن هم به سبک آن قدیمی‌ها، واقعا چه هنرمندانه و ظریف و دقیق است. شاید بتوان صدها بیت مثال زد که با خواندن آن‌ها عیمقا بتوان متحیر شد. از حافظ، از سعدی، از عطار، از محتشم کاشانی، از نظامی، از هاتف اصفهانی، از خیلی‌ها که من هنوز فرصت کشفشان را نداشته‌ام. از شاعران زمان حال شاید بتوان
 
همه ی دیروز بد حال بودم و بی قرار و گریان و رنجور و عوضی!دم غروب خودم را بردم بیرون و برایش بلیت سینما خریدم.آدامس دارچین و یک تکه کیک شکلاتی.یک فنجان قهوه ی لاته هم سفارش دادم که دختر کافه دار سینما یک لیوان بلور اندازه ی پارچ، لاته آورد برایش.خودم فیلم را دید و مثل همیشه کی مرام را نپسندید و عوضش دولتشاهی و پیرمرد بازنشسته ی معلم که پدر بود را پسندید و سری تکان داد.پسر جوان صندلی کناری کل فیلم را با موبایل حرف زد. یک جا طاقت خودم طاق شد برگشت
چهارده متر از خیابان منتهی به محوطه‌ی میدان را طی کردم. پنج متر از کوچه‌ای تنگ گذر کردم و شصت و هفت متر را آرام آرام قدم زدم. پُک آخر را که زدم . تلفن‌ام زنگ خورد. پیش از برداشتن‌اش می‌خواستم از هرکسی که جلوی‌ام سبز شد بپرسم چطور می‌توانم به خانه‌یِ ابتهاج بروم؟درنگ کردم. کمی درنگ کردم در پاسخ دادن. همه‌یِ این اتفاقات در چند لحظه پیش چَشمانم گذشت. به خود گفتم ، بیاید چه کند؟ چرا دیشب به بهروز نگفتم که خودم می‌روم.
 
"چرا تلفنت رو جواب نمی‌د
اعتراف تلخ غزالی عالم بزرگ اهل تسنن به بیعت‌شکنی عمر بن خطاب و غصب خلافت توسط او
غزالی از علمای بزرگ اهل تسنن و از دشمنان مکتب اهل بیت علیهم السلام در باره تبریک و تهنیت عمر بن صحاک و پیمانى که در آن روز بست و فقط چند روز بعد آن را فراموش كرد، مى‌نویسد:
واجمع الجماهیر على متن الحدیث من خطبته فی یوم عید یزحم باتفاق الجمیع وهو یقول: « من كنت مولاه فعلی مولاه » فقال عمر بخ بخ یا أبا الحسن لقد أصبحت مولای ومولى كل مولى فهذا تسلیم ورضى وتحكیم ثم بعد
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#هوشنگ ابتهاج
سلام بر دوستان دیده و ندیده و عزیز دیده عیدتون مبارک. ان شا الله آرزو های خوبتون همین امروز برآورده بشه.
حضرت حافظ می‌فرماید:
"در خلاف آمد عادت بطلب کام که من     کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم"
متاسفانه داد قیصر و فریدون درآمد که بابا چه خبره دست از سر ما بردار. من هم به ناچار ناامیدانه گشتم در جستجوی شاعری دوست بداری ("دوست بداری" صفته به معنی دوست داشتنی) تا این که در دیار فرنگ پیر بچه ای دیدم هوشنگ نام ک
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
سلام عیدتون مبارک (:
امیدوارم امسال سال بهتری برای هرکدوممون باشه....
این چندین هفته قرنطینه من به خوندن یک سری از کتاب ها که تو عکس مشاهده میکنید ختم شد و گوش دادن به موز
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون
هیچکی نبود...
توی یه جنگل سبز...
پشت یک کوه بلند...
توی یک مزرعه سبز و قشنگ...
که یک رودخونه زلال و پر آب، خیلی آروم از کنارش رد میشد....
 
 
فرزندم :
این شروع تمام قصه هایی بود که هر شب برایت میگفتم... تا تصویری از بهشت را در دلت بیندازم و تو را نسبت به آن متمایل کنم...
و در بیش از نود درصد قصه هایم اگر برادری محور قصه بود اسم شخصیت ها حسن و حسین بود... یا حسین و عباس بود...
مثلا میگفتم:
"حسین همینطور که بازی می
 
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم :) 
 
"تردید"
 
گفتی که میمانی ، کمی تردید دارم 
یک آرزوی مبهمی تردید دارم 
 
تقدیر را هم زیر و رو کردیم با هم 
یک سرنوشت «درهمی» تردید دارم 
 
آیینه ای بودم مرا درهم شکستی 
آری ! تو سنگی محکمی تردید دارم 
 
من مستقیم و تو ولی چالوس ماندی 
لبریز از پیچ و خمی تردید دارم 
 
گیریم اسماعیل من ، در شعر هایم 
شفاف همچون زمزمی ؟! تردید دارم 
 
با چتر قلبم لحظه ای باران نبودی 
یک قطره ی کوچک «نَمی» تردید دارم
 
از آرزو ها گفتن و م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها